رقابت با شعرای بزرگ |خاطراتی شنیدنی از شهید ایزدی
به گزارش
نوید شاهد خوزستان، شهید رضا ایزدی بيست و نهم ارديبهشت 1348 در شهرستان اهواز چشم به جهان گشود. پدرش شهريار، فروشنده بود و مادرش پري نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. هفتم اسفند 1365 ، در شلمچه بر اثر اصابت تركش به سر و سينه، شهيد شد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.
رقابت با شعرای بزرگ
آقای صادقی پدر شهید علیرضا صادقی دبیر ادبیات
آموزش و پرورش استان خوزستان بود با ایشان در سفری که به مشهد مقدس برای زیارت
رفته بودیم از جلوی کیوسک مطبوعاتی عبور می کردیم که چشمم به روزنامه ای افتاد که
عکس شهید رضا ایزدی را چاپ کرده بودند من ایستادم تا یک نسخه از آن را خریداری کنم
بعد از آن به اتفاق آقای صادقی و خانواده های مان به پارکی رفتیم که آن جا آقای
صادقی سوال کرد:«این روزنامه چیست ؟»
گفتم:«انجمن ادبی خوزستان چند روز قبل مراسم
بزرگداشتی برای پسرم شهید رضا در اهواز
برگزار کرد که الان دیدم گزارش مراسم را چاپ کرده اند.»
نشریه را از من گرفت و گزارش مراسم بزرگداشت و شعری
که از شهید رضا چاپ شده بود را خواند .بعد گفت:« این شهید در سن 18سالگی این
شعرزیبا با این وزن و معانی را گفته است»
دوباره شعر را خواند و ادامه داد:« شعرای بزرگ ما
مانند حافظ ،سعدی ،مولوی و امثال این ها درسنین بالا به این مقام رسیده اند و این
اشعار را گفته اند .مسلما در سنین نوجوانی و جوانی اشعاری گفته اند که به لحاظ
ضعیف بودن آنها را از بین برده اند چون باب دل خودشان نبوده و اشعاری که باب دلشان
بوده نوشته و انتشار داده اند که تا امروز به دست ما رسیده و اگر این جوان به سن و
سال بالاتری می رسید چه شعرهای نابی می سرود.»
این حرف را آقای صادقی دبیر ادبیات زد کسی که تخصص دراین رشته و تجربه کار 30ساله در این رشته را داشت و باید اعتراف کنیم که شهدای جوان ما علی رغم سن کم باسواد بودند و آگاهانه و با بینش به جبهه رفتند.
جبهه که سهمیه بندی نیست
رضا دو مرحله به جبهه رفته بود و سومین بار تصمیم
داشت برای عملیات کربلای 5به جبهه برود پدر در حیاط نشسته و تماشایش میکرد که چطور
کفشهایش را تمیز می کند با لبخند اما جدی گفت:«
رضا جان این بار رفتن به جبهه نوبت من است تو بمان پیش خانواده»
رضا همانطور
که مشغول کار خود بودگفت:«بابا جبهه که سهمیه بندی نیست هر کس می تواند و توانش را
دارد باید به جبهه برود چون دفاع از خاک و ناموس برای هر کسی واجب است و باید دفاع
کرد.»
وداع آخر
رضا برای سومین بار به جبهه رفت و با رزمندگان
گردان کربلا مستقیم به خط مقدم رفتند بعد از عملیات که چند روز طول کشیده بود به
پشت جبهه آمدند تا قوایی تازه کنند و دوباره به خط مقدم بروند دریک شبانه روزی که
پس از عملیات برای استراحت و استحمام به خانه آمده بود اوایل شب به خانه ما آمد و
سری به ما زد آن شب رضا آمد که ما را دعوت کند و گفت:« که فردا صبح می خواهم
برگردم جبهه و فقط امشب خانه هستم پس امشب حتما بیایید خانه بابا.»
رضا دخترم را بغل گرفت و برگشت نگاهی به من کرد
وگفت:« من بچه را می برم که حتما بیایی چون ممکن است دفعه دیگری درکار نباشد .»